تازه از مکتب خانه دانشگاه خلاص شده بودم و هوای حرف های “کاتلر” در ذهنم بی داد می کرد که تو باید چنین و چنان کنی…. در همین حال و هوا بودم که یکی از دوستان خوبم دستم را گرفت و گفت فلانی بیا تو را پیش یک مولتی میلیاردر کریم ببرم!!! گفتم خودش است؛ فرصت فقط یکبار نصیب آدم می شود. الآن وقتشه که یک Business توپی را شروع کنی و تمام آنچه را در مکتب خانه فراگرفته ای به رخ همه بکشی ….
زنگ درب خانه را زدیم…. مردی کهن سال، اما جوان دل، با صورتی خندان درست مثل عکس “آلن پیز” سایت مستر ویزیتور درب را باز کرد… بفرما زد و رفتیم تو… خانه ای قدیمی، متعلق به دوره ی قاجاریه، با یک حیاط بزرگ و درختان تنومند همچون صاحب خانه اش که در دل حرف های زیادی داشت…
صاحب خانه، مرد دست و دلبازی است که اکثر مردم محله پامنار و منطقه تیمچه بازار تهران نام او را می شناسند. “حاج علی کاظمی” یک مولتی میلیاردر داش مشتی! کسی که در اوج قدرت مالی، زندگی در پایین شهر تهران را به زندگی در برج های زعفرانیه ترجیح می دهد. او به همراه سه فرزند پسر و خانواده هایشان در این عمارت قدیمی سکنا گزیده، درست مثل فیلم پدر سالار…
به خودم می گفتم، رفیق این هم جا بود ما را آوردی؛ یک خونه کلنگی با زیلوهای ساده و ۴ تا مبل مندرس قدیمی… این مولتی میلیاردر که می گفتی همین بود!!! رفیق ما از حاج علی خواست تا سفره دلش را باز کند و رمز موفقیتش را بگوید… حاج علی هم در حالی که در اوج قدرت جلوی صندلی نشسته بود(انگار کتاب زبان بدن آلن پیز را خوانده بود) شروع کرد به ایراد سخنرانی…
– ما که هیچی نداریم؛ هر چی هست از اوستا کریمِ(خدای بزرگ)؛ اما داستان ما اینجوری شروع شد که پدر و مادرم تابستان ها مرا می فرستادن سر کار تا سَرَم گرم شود؛ راستش علاقه زیادی به درس نداشتم و تا کلاس ۹ بیشتر نخواندم. البته کلاس ۹ زمان ما معادل فوق لیسانس شماهاست.. من متولد ۱۳۲۶ هستم… خلاصه سال ۱۳۴۲ بود که به طور رسمی وارد بازار شدم و اول رفتم بازار جعفری اونجا زیرپیراهنی می فروختم،؛ مدتی بعد رفتم تو صنف مبل سازی و بعد باز کارم را عوض کردم … در همین شرایط بود که بزرگترین پشتوانه خود را از دست دادم یعنی پدرم را …. شرایط سختر شد ازدواج هم کرده بودم. یادم هست ۲ سال در همین پامنار یک مغازه کوچک زدم اول آهن فروشی بود، بعد ایرانیت فروشی کردمش ولی کار نچرخید هر چه زدم نشد… شرایط خیلی سخت بود تا اینکه بعد از انقلاب زدم توی کار طلق و پلاستیک های سقف های کاذب که شکر خدا این کار گرفت. من هیچ ندارم و هر چه دارم از لطف خداست.
گفتم ok حاجی گرفتم…. می شه حالا رمز موفقیتت را بگویی؟؟؟
–گفت والا نمی دانم! ما به این در و اون در زدیم خدا هم یه حالی داد و شدیم این!!! فقط یک چیز را می دانم من هرچی دارم از لطف مردم است. همیشه بین مردم بوده ام و هستم و خواهم بود و این را فراموش نخواهم کرد.
کلی با خودم کلنجار رفتم که یک ربطی بین این روش حاج علی و آنچه در مکتب خانه دانشگاه آموخته بودم پیدا کنم… کاش می شد “کاتلر” جان یک تُک پا می آمد تیمچه بازار تا من حاج علی را به او نشان دهم مردی که هیچ یک از کتاب های بازاریابی او را نخوانده اما به گفته هایش عمل کرده…
اگر CRM را می خواهیم رعایت کنیم؛ اگر می خواهیم فنون جذب مشتری را فرا بگیریم و اگر می خواهیم زبان بدن مشتریان خود را درک کنیم باید مدل و الگوی خود را حاج علی قرار دهیم که با تکنیک های خود قلب همه را فتح کرده… وقتی در محیط بازار با او قدم می زدیم لحظه ای نبود که کسی به نشان احترام دست بر سینه نگذارد و به او سلام نکند… از صورت های مردم می شد دید که چقدر او را دوست دارند چراکه حاج علی دست هیچ فقیری را رد نمی کند و ….(او به ما اجازه نداد که از کارهای خیرش چیزی بگوییم)…. دعای مردم بدرقه راه پر خیر و برکتش…
مصاحبه خواندنی دیگر؛ بر ساحل آرامش