ظهر گرم تابستون بود. از در یه مغازه میوه فروشی رد میشدم. توی یه سینی ۲ تا انبه چشمم رو گرفت. رفتم سراغ فروشنده اش. یه پیرمرد ۷۰- ۸۰ ساله با محاسن سفید و چهره ای دوست داشتنی.
گفتم: آقا از انبه ها همین ۲ تا مونده؟؟ برگشت به سمتم و گفت:
- آره بابا جان، همون ۲ تا مونده.
دوتاشو دادم بهش. رفت توی مغازه و گذاشت روی ترازوش. ترازوش از اون ترازو های قدیمی بود که باید با وزنه های کوچیک و بزرگ، میوه ها رو وزن میکردن.
خیلی وقت بود که دیگه از این نوع ترازوها ندیده بودم. همه میوه فروشی ها از اون ترازو های دیجیتالی دارن که تا انتگرال دوتا دونه انگور رو هم حساب کتاب دقیق میکنن!!!
وزن کردنش توجه ام رو جلب کرد. همینطور که داشتم پول رو از تو کیفم در می آوردم، گفتم: چقدر شد حاج آقا؟؟ گفت:
- باباجان، این یه کمی از یک کیلو کمتره
علیرغم مهربونیش یه جدیت خاصی داشت وزنه ها رو کم و زیاد میکرد. فکر کنم از یک کیلو فقط ۱۰۰ گرم کم داشت. گفتم: طوری نیست حاج آقا، همون یک کیلو حساب کنین. گفت:
- نه باباجان… تو الان به من پول اضافه بدی…. اون وقت من اون دنیا تو رو چطوری پیدات کنم؟؟ میخوای منو بدبخت کنی بابا؟؟!!
خشکم زد. تو این چند سال زندگیم، شاید این اولین بار بود که از یه کاسب، چنین حرفی میشنیدم. فقط تو صورت پرنورش نگاه میکردم و اون همین طور مشغول عوض کردن وزنه های کوچیک و بزرگ بود.
گفتم: حاجی من حلال میکنم…… گفت:
- باباجان تو حلال میکنی، اما من خودم دلم راضی نمیشه…… شاید خدا حلال نکرد….
چه جمله ی عمیقی “شاید خدا حلال نکرد”…. دیگه هیچی نگفتم و فقط نگاه می کردم و منتظر….. مگه پول اون ۱۰۰ گرم انبه چقدر میشد؟؟؟ آخه اون پیرمرد از چی میترسید؟؟؟؟