وارد سالن فرودگاه که شدم، به سمت باجه تاکسی داخل فرودگاه رفتم…
- خانم؛ ببخشید، کرایه تاکسی تا جاجرود چقدر میشه؟
- اجازه بدین ببینم؛ جاجرود! جاجرود توی لیست نیست. ولی فکر میکنم کرایهاش مشابه لشگرک باشه؛ تا لشگرک هم میشه ۴۱ هزار تومان.
بیرون سالن فرودگاه که رفتم یک راننده پشت ماشینش نشسته بود و منتظر مسافر.
- آقا تاکسی میخواهید؟
- تا جاجرود چند میبری؟
- ۶۰ هزار تومان!
- نه؛ ممنون.
رانندهای که عقبتر بود به من اشاره کرد. جوان بنظر میاومد.
- آقا تاکسی میخواستین؟
- بله، میخوام برم جاجرود… چند میبری؟
- ۲۵ هزار تومان.
- کمتر هم میشه؟
- نه؛ خوب گفتم بهتون.
- باشه، بریم.
توی مسیر مشغول صحبت شدیم. پرسیدم مسافرکش هستی؟ همین سؤال کافی بود تا رشته صحبت باز بشه. رشتهای که تا مقصد ادامه داشت.
- تا قبل از عید توی یک شرکت ساخت دستگاههای بازیافت بعنوان جوشکار کار میکردم. بعد از عید اون شرکت کارِش نچرخید و من هم بیکار شدم. از بعد از اون دارم مسافرکشی میکنم. زندگیم از همین مسافرکشی میگذره. ولی آرامش دارم.
پرسیدم آرامش؟ گفت:
- بله؛ تا حالا نشده بخاطر قیمت، مسافری را زمین بگذارم. چکو چونه بوده؛ ولی آخر دست با هر قیمتی که راضی شده او را به مقصد رسوندهام. این به من آرامش میده.
گفتم: واقعاً اینطوری بوده؟ جواب داد:
- بله! من مدلم اینطوریه؛ همیشه فرضم به اینه که این که داره سوار میشه یک دوست قدیمیه! آدم از دوست قدیمیش که پول نمی گیره! نهایتش اینقدری میگیره که پول بنزین و خرج ماشین دربیاد. همین کافیه. از این معامله چیز بدی تو دل من نمیمونه؛ ولی دوست ندارم طرف بره بگه علی (خودشو میگفت) به من انداخت؛ کلاه سرم گذاشت؛ یا دلخور باشه از پولی که داده. نمی خوام خاطرهی بدی تو ذهنش بمونه. این علته آرامشمه.
میگفت بعضی وقتها هم خود مسافرها از مبلغی که اول باهم صحبت کردیم بیشتر پول میدن و ادامه داد که:
- زندگیم آرومه، یک دختر ۱۴ ساله دارم. خیلی با دخترم رفیقم. خیلی از وقتم را با زن و بچهام میگذرونم. یکبار به دخترم گفتم میخوای بریم زنگ در خونه ها را بزنیم و فرار کنیم؟ خیلی کیف کرد. رفتیم این کار را کردیم. البته فرداش رفتم در همسایهها رو زدم و ازشون معذرتخواهی کردم. من خودم بچه که بودم این کار را میکردم؛ نمیخواستم بچهام فکر کنه بچگی نکرده. اینجوریه که هر اتفاقی توی مدرسش میفته مییاد به من میگه؛ میاد از من برای کارهایی که بچههای دیگه انجام میدن و با فرهنگ ما جور در نمییاد از من مشورت می خواد و من هم با رفاقتی که باهاش دارم عیب کار دوستاش را بهش میگم. اون هم راحت قبول میکنه. به دوستاش میگه این بابام دوستمه. خانمم هم همینطوره؛ همه حرفهاش را به من میزنه و رابطه خوبی داریم. با پدر و مادرم توی یک ساختمان هستیم. رابطه خانمم و مادرم با هم خیلی خوبه.
خیلی برام جالب بود. صحبتهای علیآقا خیلی برام جذاب بود. دوست داشتم هر روز که می خوام سوار تاکسی بشم، فقط و فقط سوار ماشین همین راننده بشم؛ دیگه برام قیمتش مهم نبود. منش و آرامشش مهم بود. حس میکردم اونشب و علیآقا برام یک نشونه بودند؛ قرار بود آدمی را ببینم که با وجود همه داستانها و تو صنفی که همش سر و صدا و ناله خرج بالای لنت ترمز و تعویض لاستیک و … نگاهش با بقیه فرق میکنه. اونشب پر از انرژی شدم.
نویسنده افتخاری: سعید خلیلیان