شخصیتی فوق العاده خوش قول، سه چهار دقیقه قبل از قرارمان در محل وعده شده با لبخندی که برلب داشت آماده بود. پس از سلام و احوالپرسی سوار ماشین شد و شروع به صحبت کرد. صحبت اون به اندازه ای پر انرژی بود که مسیر بیست کیلومتری به کارخانه خیلی سریع گذشت. به کارخانه رسیدیم و به صبحانه دعوت شدم. در حین صبحانه خوردن بود که شروع به مرور خاطرات خود کرد و من داشتم کم کم به جواب سوالات خودم می رسیدم. نامش ناصر است در خانواده پرجمعیت ۱۱ نفری رشد کرده که از کودکی در آرزوی ساخت هواپیما بوده…. از شون خواستم از یک جایی شروع کنند:
- وقتی ده دوازده سالم بود توی مغازه ساعت سازی پدرم کار می کردم؛ با زیرکی می فهمیدم مشتری های پدرم که برای تعمیر ساعت می اومدن اغلب نیازمند تعمیر رادیوهای قدیمی هستن به مرور زمان متوجه شدم که پاشنه آشیل این رادیوها، خازن هست؛ زیر ویترین ساعت سازی پدرم رادیوها را تعمیر می کردم که بعد از مدتی درآمد زیر ویترین پدرم (از راه رادیو سازی )از درآمد بالای ویترین آن (از ساعت سازی) بیشتر شد!!!
در ادامه گفتم از دوران مدرسه برایمان بگویید:
- سال ۱۳۵۲ وقتی دانش آموز راهنمایی بودم برای مسئولین وقت نامه ای نوشتم و از اونا تقاضای کمک برای ساخت هواپیما کردم اما به نامه ام جوابی داده نشد. دوران دبیرستان خوبی نداشتم، پدرم ازم خواست که بین درس وکار یکی را انتخاب کنم و من هم کار را انتخاب کردم و دیپلم را هم نتونستم بگیرم. از پدرم مغازه ای اجاره کردم و مشغول به کار تعمیر لوازم برقی شدم.
درهرصورت در همان مغازه اجاره ای پدر، کار را شروع می کنه ولی شوق ساختن هواپیما هنوز رهایش نساخته. بالاخره در سال ۱۳۶۲ پیش استاندار وقت شهرشون میره و درخواست خودش رو خیلی ساده مطرح می کنه و میگه:
- صد و پنجاه هزار تومان کمک برای ساخت هلی کوپتر نیاز دارم…
و استاندار که از اعتماد به نفس این جوان خوشش اومده بود، بدون اینکه باهاش قراردادی ببنده پنجاه هزارتومان مساعدت میکنه و یکی از سوله های بدون استفاده ارتش رو در اختیارش میذاره تا بتونه کارش رو اونجا ادامه بده…. حاجی ادامه میده:
- با همکاری یکی از برادرانم توی اون سوله کار را شروع کردیم و یک نمونه هلی کوپتر تک نفره ساختیم. نمونه اول قبل از پرواز، بخاطر عدم توازن قوای وارده، مچاله شد اما بعدا اون نواقص را اصلاحش کردیم.
با تعویض استاندار و شدت گرفتن جنگ ایران و عراق، سالن را ازشون پس می گیرن و هلی کوپتر ساخته شده که نیاز به اصلاحات جزئی داشت متوقف می مونه!!! از صورت حاج ناصر نشانه ای از ناراحتی اون دوران دیده نمی شه و ادامه می ده:
- بعد از پروژه ناتمام ساخت هلی کوپتر به مغازه برگشتم و با شریکم شروع به کار کردم. یک طرحی برای تولید سنگ چاقو سازی به ذهنم رسید و شروع کردم به طراحی و تولید اون دستگاه. مسئول اداره صنایع سنگین از کارگاه کوچکمون بازدید کرد و کلی وام و تسهیلات به ما تعلق گرفت.
سال ۶۵، بعد از جدایی از همکارش توهمون مغازه استیجاری که دیگه از حاج آقا(پدر) خریداری کرده بود شروع به کار تراشکاری میکنه و به صورت اتفاقی باتنها تولید کننده اتصالات اون موقع برخوردی می کنه. و از اون تولید کننده بزرگ می خواد تا رمز موفقیت کارشو بهش بگه اما اون تولید کننده با حالتی متکبرانه بهش می گه:
- خیلی ها خواستن مثل ما کار کنن ولی نتونستن، اگر می تونی خودت این کار رو بکن!
این تلنگر نه چندان جالب، حاج ناصر رو به فکر فرو برد تا محصولاتی مشابه و به مراتب بهتر از اون تولید کننده بسازه. بعد توی همون مغازه تراشکاری با همکاری یکی از فامیلاش به صورت آزمایشی نمونه ای از اتصالات رو درست می کنه. بعد با شش نفر از دوستانش شرکتی در همین راستا تاسیس می کنه. با یک گرما و هیجانی ادامه می ده:
- من تمام موفقیت های زندگیم را مرهون لطف خداوند هستم.
تو ابتدای کار تولید، همه کارها بطور معجزه آسا درست میشه و کمتر از ۳ سال قراردادهایی با شرکت نفت و گاز میبنده و کارش به علت انحصاری بودن و کیفیت بالا خیلی رونق میگیره. این وضعیت پیش میره تا اینکه به سال ۷۹ میرسه و تعدادی از شرکا تصمیم به جدایی از کار میگیرن. بعد از جداشدن، حاج ناصر که هنوز شوق ساختن هلی کوپتر تو ذهنش بوده با ۳ نفر از شرکای دیگه کارخانه جدیدی با مجوز هلی کوپتر سازی تاسیس می کنه. در اینجا اضافه می کنه که:
- به اون چیزی که می خواستم رسیدم. هلی کوپتر رادیو کنترلی بدون سرنشین ساختم که مورد تائید ارگانهای ذیربط قرار گرفت. تو سال ۸۱ هلی کوپتری که ساختم قیمت فروشش ۱۵میلیون تومان شد که نمونه ژاپنی اش ۵۰ میلیون تومان بود.
بنا به دلایلی دیگه پروژه هلی کوپتر تو ذهنش مسکوت می مونه، و دوباره بر میگرده به همون کار ساخت اتصالات فلزی و الان یکی از بهترین تولیدکنندگان این اتصالات تو کشور هستش. در انتها از او خواستم هر جوری می خواد این گفتگو را تمام کنه:
- برکتی که توی کارم هست را فقط خواست خدا میدونم. اعتقادم اینه که اگه علاقه تو هر کاری وجود داشته باشه آخرش به موفقیت میرسه. حالا اگر علم رو با این علاقه ترکیب کنی هزینه کار کمتر میشه.
در انتها بعد از همنشینی با حاج ناصر به این نتیجه رسیدم که اگه با خودم رو راست باشم و هیچ خیالاتی جلوی چشمامو نگیره؛ اگه کسب و کار رو توفیقی از جانب خدا بدونم و برکت اون رو مقدر شده از سوی اوستا کریم؛ اگه پول برام یه چیزی باشه که ممکنه خوب باشه یا بد؛ اگه اقتصاد و Business رو یه سرگرمی بدونم اونوقت باید بهم بگن حاج ناصر!