Skip to main content

روزت پر از معجزه

چشمام رو که باز کردم، تابلویی رو دیدم که به دیوار نصب بود و با خط خوش روش نوشته بود “روزت پر از معجزه”. لبخند رو لبام نشست، خدا رو شکر کردم که امروزم قدرت اینو به من داد که بتونم زندگی کنم. یه جور خاصی خوشحال بودم، خودم می دونستم منشأش چیه. خلاصه بعد از یه صبحونه ی مفصل رفتم سمت مغازه…. در رو باز کردم،  هنوز پشت میزم ننشسته بودم که یه مشتری اومد، کارشو راه انداختم، گفت دستم خوبه امیدوارم روز پر حاصلی داشته باشی، لبخند زد و از مغازه خارج شد، حس خیلی خوبی داشتم؛  همون چیزی رو گفت که من می خواستم بشنوم، انگار نقشه ام داشت می گرفت. می تونست روز خیلی خوبی باشه. با فاصله ی خیلی کم یه مشتری دیگه اومد، هنوز بیرون نرفته بود یکی دیگه…… وقت کم میاوردم، مغازه پر از مشتری، من وقت سر خاروندم نداشتم. اون روز ناهارمو یادم نمیاد چطوری نوش جون کردم ولی خیلی سرم شلوغ بود. وقتی برگشتم خونه اصلا خسته نبودم،  خیلی خوشحال بودم که تونستم ۱۰ درصد جنس هایی که دیروز آورده بودم رو بفروشم. اولین باری بود که اونقدر فروشم بالا بود توی یک روز؛ اگه این طور پیش می رفت تا ۱۰ روز دیگه دوباره باید می رفتم  جنس میاوردم. قبل از خواب دوباره برنامه ی فردامو نوشتم. دوست داشتم فردا ۵ درصد بیشتر از امروز  سود کنم. مزش لای دندونم بود. همه ی چیزهایی رو که می خواستم برام اتفاق بیفته رو مثل دیشب نوشتم روی کاغذ و چسبوندم به پایین تابلو و فردا هم همون شد که می خواستم………….

اینا خاطره ی روز گذشته ی من نبود، چیزی بود که شب قبل نوشته بودم که برام پیش بیاد و چند دقیقه ای هم بهش فکر کردم، در واقع باهاش بازی کردم. توی ذهنم مرورش می کردم که فردا وقت سر خاروندنم ندارم، خیلی جالب بود که واقعا نداشتم….. این بازی رو از آقای “هیلتن” یادگرفتم. یکی از بزرگترین هتلدار های معروف جهان، از ایشون پرسیدن چکار کردی که به اینجا رسیدی؟ گفت هتل بازی، گفتن هتل بازی؟؟؟؟؟ گفت آره، من سرایدار یه هتل بودم، وقتی رییسم می رفت خونه، من می رفتم توی اتاقش، در رو می بستم،  لباس هاشو تن می کردم، تلفن رو بر می داشتم و طوری حرف می زدم که انگار خیلی سرم شلوغه…..

آره واقعا زندگی همون چیزیه که ما می خوایم، چیزی به ما تحمیل نشده، خودمون باید بسازیمش، اگه افسارش رو دستمون بگیریم همون جوری پیش میره که ما باورش داریم و می خوایم بشه. پس خودمون باید  دست به کار شیم و بخوایم که زندگیمون عالی تر بشه….خدا هم کمک مون می کنه بی شک….


  • نویسنده: هانیه رحمت آبادی، دانشجوی کارشناسی مدیریت بازرگانی
شماره تماس جهت مشاوره!